۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه



سر کار که می روی استثمار خواهی شد . بی بر و برگرد . تمامی سال های درس خواندنت آماده شده ای برای همین . بشوی یک "کارگر" آماده برای کار کردن. خوش شانس که باشی کارفرما جایی استثمارت می کند که با خودت فکر کنی "حداقل اینجا خلاقم ، دارم محتوای مفید تولید می کنم " . با خودت فکر می کنی آدم زرنگی بوده ای که به اینجا رسیده ای . اما کور خوانده ای . هیچ فرقی ندارد که کجا باشی . در نهایت بازنده ی این بازی تویی . آنقدر احمقی که فکر می کنی بازی ای وجود دارد . همه ی این حرف ها شیره مالیدن سر خودت است ، چشم بستن بر باخت ازلی .
هر روز صبح از خواب بیدار می شوی ، دوش می گیری ، صبحانه می خوری و لباس می پوشی . از خانه بیرون می روی و سُر می خوری توی جمعیت کارگر آماده به کار . خودت را می چپانی توی صف اتوبوس و تاکسی . می رسی به شرکت ، اثر انگشتت را نشان دستگاه حضور و غیاب، این چشم نظاره گر غول پیکر جناب رئیس می دهی و می تمرگی پشت میز کارت . می چسبی به میز . بردگی شروع می شود . از همان لحظه همه ی زندگی ات یادت می رود .

سر و کله ی کارفرما پیدا می شود . مثل یک پشه ی غول آسای خون آشام از پشت نزدیکت می شود . لبخند ملیحی می زند و همین طور که با صدای ویز ویز مانندش حالت را می پرسد نیشش را بالا می برد و محکم توی سرت فرو می کند . شروع می کند به خوردن خونت ، جرعه جرعه شیره ی جوانی ات را می مکد . هر روز . به مدت سی سال . در ازایش بیمه می شوی . بیمه برای چه ؟ برای چه وقت ؟ نمی دانی . هر روز جان و جوانی ات را می دهی تا شاید بعد از بازنشستگی پنج شش سالی پیری داشته باشی . هه . دلقک . آن موقع دیگر می خواهی چه کنی ؟ تو همین حالایش هم مرده ای .


روزها و ماه ها و سال ها خواهد گذشت . شب ها خواب انقلاب می بینی ... اتحاد همه ی کارگرهای جهان ... سرنگونی کارفرماها ... توی خواب زنده می شوی . اما فقط خواب و خیال است . فردا صبح مردن را ادامه خواهی داد .