۱۳۹۹ مهر ۲۰, یکشنبه


 صبح‌ها یک ربع به هفت، قبل از اینکه آلارم گوشی زنگ بزند، خود به خود از خواب بیدار می‌شوم. این روزها زیاد خواب می‌بینم. اما خواب‌هایم جور خاصی هستند. از یک ربع به هفت تا هفت که گوشی زنگ بزند، بیدارم اما ذهنم هنوز در مختصات فضای خوابی که دیده‌ام می‌چرخد. توان تشخیص خواب از واقعیت را ندارم. گوشی زنگ می‌زند، زنگش را متوقف می‌کنم، کمی توییتر را پایین می‌روم، کمی اینستاگرام را چک می‌کنم. گوشی دوباره ساعت هفت و نیم زنگ می‌زند. زنگش را متوقف می‌کنم. آرام آرام دوباره خوابم می‌برد. ساعت نه که از خواب بیدار می‌شوم چیز زیادی از فضا و مختصات خواب یادم نمی‌آید. در بهترین حالت کلیتی از آنچه گذشته، به یادم مانده است.

اول - خواب می‌بینم در حیاط ساختمان سیدخندان بازی می‌کنم. بچه نیستم. سن و سال اکنونم را دارم. هم‌بازی‌هایم نیز هم‌سن من هستند. می‌دانم قبل‌تر از این، از پل‌هوایی بعد از پل سیدخندان رد شده‌ام و رفته‌ام به پارک آن‌سوی بزرگراه، پارک رسالت. برای چه؟ یادم نمی‌آید. فقط تصویرهای لحظه‌ای محوی از خودم توی پاگرد پل هوایی، دم ورودی پارک، توی شمشادها یادم می‌آید. بازی تمام شده. می‌آیم توی پارکینگ. نگهبان توی اتاقش نیست. یک‌دفعه انگار هیچ‌کس نیست. نه تنها توی ساختمان، که حسی درونم می‌گوید هیچ‌کس در این دنیایی که تو الان در آن هستی، نیست. می‌خواهم از ساختمان خارج بشوم، خیابان با مه سفید رنگ غلیظ و متحرکی پر شده است. نمی‌توانم از ساختمان خارج بشوم. نه که تلاشی بکنم و نشود، نه. توانایی خارج شدن ندارم. انگار از درون می‌دانم نمی‌توانم خارج بشوم. مه سفید غلیظ نمی‌گذارد. تلاشی نمی‌کنم اما از درون احساس بیچارگی می‌کنم. تنها چیزی که می‌خواهم خارج شدن است. اما می‌دانم که نمی‌توانم. بیدار می‌شوم.

دوم - خواب می‌بینم درون اتاقکی در طبقه‌ی سوم ساختمانی قدیمی و با معماری شبیه آنچه در هاگوارتز می‌توانی ببینی هستم. می‌دانم این اتاقک زندان من است و من اینجا زندانی شده‌ام. باید از اینجا فرار کنم. انگار که می‌دانم آدم‌هایی در ساختمان هستند که نباید من را ببینند وگرنه نمی‌توانم فرار کنم. اتاق در ندارد. آهسته سه طبقه پایین می‌روم. در ورودی را می‌بینم اما فکر می‌کنم کسی آنجا نشسته و من نمی‌توانم خارج شوم. یک طبقه به زیرزمین می‌روم. آنجا با آدم‌هایی حرف می‌زنم، چه کسی هستند؟ چه می‌گوییم؟ یادم نمی‌آید. برگشته‌ام به طبقه‌ی سوم، به اتاقک. آنجا نمی‌مانم. راهروی درازی در سمت راست قرار دارد. نزدیک صبح است و آفتاب هنوز نزده. راهرو تاریک است. آهسته به سمت انتهایش می‌روم. در اطراف در ورودی اتاق‌هایی قرار دارد. چه هستند؟ چه چیزی می‌بینم؟ یادم نمی‌آید. از دری در انتهای سمت راست راهرو خارج می‌شوم. روی پشت بامی مملو از برف هستم. از دودکش بخار سفید بیرون می‌آید. فضا کاملا عوض شده است. پشت بام برای خانه‌ای قدیمی است که نه قبلا دیده‌امش و نه می‌شناسمش. اما می‌دانم خانه در نظام‌آباد قرار دارد. گوشه‌ی پشت بام استاد میم نشسته است. از همکاران مدرسه‌ی شطرنج. حرف می‌زنیم، کوتاه. چه گفتم؟ یادم نمی‌آید. از پله‌های روی نمای ساختمان دو طبقه را پایین می‌روم. طبقه‌ی اول دوباره وارد ساختمان می‌شوم. عجله دارم، باید بدوم، نباید مرا بگیرند. توی راهروی مدوری هستم که پیچ می‌خورد و درهایی در اطراف دارد. می‌دانم ساختمان اداری دویچه‌بان است. کف راهرو مخمل سبز است. راهرو تاریک است و نور از روی چراغ‌های دیواری کم‌سویی می‌آید. می‌دوم و از راه‌پله‌ای پایین می‌روم. دوباره می‌رسم به پاگرد ورودی طبقه‌ی اول. کسی ننشسته است. یا نشسته است و با کسی حرف می‌زنم؟ یادم نمی‌آید. ورودی ساختمان ( خروجی؟) شبیه ساختمان‌های دولتی است. شبیه ورودی پتروشیمی باختر. با عجله خودم را از ساختمان بیرون می‌اندازم. به بیرون پرت‌ می‌شوم. خیابان ولیعصر است، قبل از تخت طاووس. باید برسم به تخت طاووس، می‌دانم اگر برسم همه چیز تمام شده و راحت می‌شوم. اگر نرسم دوباره توی همان اتاق خواهم بود. سنگین می‌شوم، پیاده‌روها کش می‌آیند و طولانی می‌شوند. روی زمین سینه‌خیز می‌روم. دست‌هایم را پرت می‌کنم به سمت جلو. روی آسفالت با دست‌هایم خودم را جلو می‌کشم. تیزی تکه‌های آسفالت توی گوشت دست‌هایم فرو می‌رود. به تخت‌طاووس نمی‌رسم. بیدار می‌شوم.

سوم - خواب می‌بینم خانه‌ی مادربزرگم. می‌دانم بعد از مردن پدربزرگ است. شب است و من تازه رسیده‌ام‌. آبا توی ماهیتابه‌ی روحی‌اش نیمرو درست کرده است، اما هیچ حرف نمی‌زند. سفیدی و زردی تخم‌مرغ‌ها در هم مخلوط شده‌اند و‌خیلی شفافند. شب است، می‌دانم بیرون خیلی تاریک است. سیاه است. سیاهی از دیوارها هم نفوذ کرده، از بین در کمد بغلی کمد رختخواب‌ها سیاهی دارد می‌چکد توی اتاق. مثل مایعی لزج و سیاه، سیاهی از گوشه‌های خانه دارد می‌خزد به سمت داخل. بعد چه می‌شود؟ یادم‌ نمی‌آید. از خواب بیدار می‌شوم.

چهارم - خواب می‌بینم توی خیابانی شبیه به خیابان جمهوری هستم. آدم‌ها ایرانی هستند. بینشان راه می‌روم. اما ایران نیست. خیابان را از قبل می‌شناسم اما غریبه است. دنبال دوستم آمده‌ام. فکر می‌کنم باید اینجا باشد. باید برویم. کجا؟ نمی‌دانم. یادم نمی‌آید چه می‌شود. نشسته‌ام توی پیکانی آبی‌رنگ، خارج از شهر رانندگی می‌کنم. احساس می‌کنم دو نفر دیگر هم هستند. چه کسانی؟ یادم نمی‌آید. غروب است. توی بیابان رانندگی می‌کنم، مسیر پیچ‌دار. انگار با فیلتری رنگی دارم خواب‌ را می‌بینم. هر چه تلاش کنم نمی‌توانم رنگ فیلتر را توصیف کنم. خاکستری ، آبی افسرده، طلایی دم غروب، انگار مخلوطی از همین‌ها. ماشین را از زاویه‌ی دید‌ بالا می‌بینم که دارد می‌رود. توی ماشین نشسته‌ام اما از بیرون و بالا دارم ماشین و بیابان را می‌بینم. ماشین می‌پیچد و می‌رود. می‌دانم‌ قرار است از‌ انتهای صیاد به دبستان‌ برسم و به خانه بروم. می‌رسم؟ نمی‌دانم. یادم نمی‌آید. از خواب بیدار می‌شوم.

برای روانکاوم از خواب‌هایم می‌گویم. در دم‌دستی‌ترین حالت ممکن، گره‌شان می‌زند به وضعیت این روزهایم. شاید هم واقعاً روان انسان انقدر دم‌دستی و تاثیرپذیر باشد. فضای خواب‌هایم هم آزارم می‌دهد هم دوست دارم درگیرشان باشم. همین است. کلمه‌ی درست همین است. درگیرشان‌ باشم. دوست ندارم در آنجا باشم، یا دوباره به آنجاها برگردم. اما دوست دارم درگیرشان باشم. دوست دارم توی ذهنم نشخوارشان کنم. لذتی سادیستیک است؟ معنی حالم چه می‌شود؟ نمی‌دانم. نمی‌توانم توضیح بدهم.

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

گوگل ارث


گوگل ارث رو باز می‌کنم. سرچ می‌کنم تهران. می‌ره روی تهران.

می‌آم روی میدون انقلاب وایمیستم. کارگر رو می‌رم بالا تا سر بلوار کشاورز. می‌پیچم توی بلوار کشاورز. تا سر حجاب می‎آم. حجاب رو می‌پیچم بالا. از کنار هیئت شطرنج و فدراسیون رد می‌شم. می‌رسم به فاطمی. ترافیکه. از کوچه‌ی نشر مرکز می‌رم بالا و از کوچه پس کوچه می‌رسم به میدون فاطمی. میدون رو رد می‌کنم و می افتم توی ولیعصر. می‌آم بالا تا سر تخت طاووس. می‎پیچم توی تخت طاووس و تا سر میرزای  شیرازی می‌آم. میرزای شیرازی رو می‌آم بالا. سینما آزادی رو رد می‌کنم و وارد وزرا می‌شم. می‌آم تا آرژانتین. دور میدون دور می‌زنم و از جلوی ترمینال رد می‌شم و می‌اندازم توی اتوبان. می‌آم تا می‌رسم به مصلا. ترافیک سیدخندان تا مصلا اومده. بعد از متروی مصلا می‌پیچم توی قنبرزاده. قنبرزاده رو می‌آم پایین تا چراغ تقاطع آپادانا. وایمیستم تا چراغ سبز شه. دور می‌زنم و قنبرزاده رو دوباره می‌آم بالا. قبل از اتوبان می‌پیچم تو کوچه‌ی آخر و مسیر زبلی و کوچه پس کوچه. ابن یمین رو رد می‌کنم و می‌رم از کوچه بالاییش بیفتم تو سهروردی، وگرنه بعد از پالیزی درمی‌آم. می‌افتم توی سهروردی و تا سرپالیزی می‌آم. پالیزی دور می‌زنم و می‌افتم تو شریعتی، بعدم سیدخندان. زیر پل ترافیکه. خودم رو جا می‌کنم توی بقیه‌ی ماشین‌ها و می‌آم سمت دبستان. آروم آروم می‌گیرم لاین راست تا بتونم بپیچم توی دبستان. بالاخره می‌پیچم توی دبستان و بعدم آریان‌محمودی. میام تا رودخونه. رودخونه رو رد می‌کنم. راهنما می‌زنم. ریموت رو از داشبورد درمی‌آرم و در پارکینگ رو باهاش باز می‌کنم. می‌پیچم توی پارکینگ. جلوی نگهبانی جا نیست. می‌رم زیر اون یکی بلوک. اون ته، اون‌جا که دوست دارم خالیه. می‌رم همون‌جا. پارک می‌کنم و ماشین رو خاموش می‌کنم.

گوگل ارث رو می‌بندم.




۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه



زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد . فیلم‌ها حسرت روزهاییت می‌شن که با سردرد از خواب بیدار می شی . از تخت بیرون می آی و از پنجره به کثافتی که روی شهر رو پوشونده نگاه می کنی ، سر که بچرخونی تقویم خودش رو تو چشمات فرو می‌کنه. و بعد باید سُر یخوری و بری قاطی مردم نفرت انگیز که همه‌ی تلاششون تبدیل تو به یکی از خود کثافتشونه.

زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد. تو فاکد آپ ترین روزها، ساعت‌ها پشت چراغ ها می ایستی و زل می زنی به هیچی. چراغ‌های سبز، چراغ‌های زرد، چراغ‌های قرمز. به این فکر می کنی که کِی همه چیز به گا رفت؟ چه وقت بود که دیگه نفس نکشیدی؟
زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد. روزهایی می‌رسن که لیترالی به تموم شدن این بازی باخته فکر می‌کنی. زوال شروع آرامشی می‌شه که هیچ وقت نرسید و نخواهد رسید.شب‌ها توی اتوبان های تخمی این شهر، توی ترافیک های بی انتها گیر می افتی. اشک هات رو پاک می کنی و می فهمی که تو هیچ وقت قهرمان هیچ فیلم سیاه و سفیدی نبودی که تو آخر فیلم با دختر بلونده بزنی به جاده ، از دست همه فرار کنین و توی لانگ شات آخر فیلم دست نیافتنی ترین نقطه ی دنیا بشین . دلقک پیر! زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد، و تو هیچ وقت این رو نفهمیدی.

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه



سر کار که می روی استثمار خواهی شد . بی بر و برگرد . تمامی سال های درس خواندنت آماده شده ای برای همین . بشوی یک "کارگر" آماده برای کار کردن. خوش شانس که باشی کارفرما جایی استثمارت می کند که با خودت فکر کنی "حداقل اینجا خلاقم ، دارم محتوای مفید تولید می کنم " . با خودت فکر می کنی آدم زرنگی بوده ای که به اینجا رسیده ای . اما کور خوانده ای . هیچ فرقی ندارد که کجا باشی . در نهایت بازنده ی این بازی تویی . آنقدر احمقی که فکر می کنی بازی ای وجود دارد . همه ی این حرف ها شیره مالیدن سر خودت است ، چشم بستن بر باخت ازلی .
هر روز صبح از خواب بیدار می شوی ، دوش می گیری ، صبحانه می خوری و لباس می پوشی . از خانه بیرون می روی و سُر می خوری توی جمعیت کارگر آماده به کار . خودت را می چپانی توی صف اتوبوس و تاکسی . می رسی به شرکت ، اثر انگشتت را نشان دستگاه حضور و غیاب، این چشم نظاره گر غول پیکر جناب رئیس می دهی و می تمرگی پشت میز کارت . می چسبی به میز . بردگی شروع می شود . از همان لحظه همه ی زندگی ات یادت می رود .

سر و کله ی کارفرما پیدا می شود . مثل یک پشه ی غول آسای خون آشام از پشت نزدیکت می شود . لبخند ملیحی می زند و همین طور که با صدای ویز ویز مانندش حالت را می پرسد نیشش را بالا می برد و محکم توی سرت فرو می کند . شروع می کند به خوردن خونت ، جرعه جرعه شیره ی جوانی ات را می مکد . هر روز . به مدت سی سال . در ازایش بیمه می شوی . بیمه برای چه ؟ برای چه وقت ؟ نمی دانی . هر روز جان و جوانی ات را می دهی تا شاید بعد از بازنشستگی پنج شش سالی پیری داشته باشی . هه . دلقک . آن موقع دیگر می خواهی چه کنی ؟ تو همین حالایش هم مرده ای .


روزها و ماه ها و سال ها خواهد گذشت . شب ها خواب انقلاب می بینی ... اتحاد همه ی کارگرهای جهان ... سرنگونی کارفرماها ... توی خواب زنده می شوی . اما فقط خواب و خیال است . فردا صبح مردن را ادامه خواهی داد .

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه


ردیف اول تا ششم بیست و پنج هزار تومان، ردیف هفتم تا دهم بیست هزار تومان، ردیف یازدهم تا سیزدهم پانزده هزار تومان ... اینا قیمت بلیط اجرای یه تئاتر تو همین روزاست . ردیف های متفاوت قیمت های متفاوت دارن . اکثر اجراهای این روزا اینجوری شده . تازگی مد شده . هر جایی یه قیمتی داره واسه خودش . جا داشت می نوشتن بلیط نشسته روی زمین ده هزار تومان ، ایستاده تکیه داده به دیوار هشت هزار تومان ، ایستاده تکیه نداده  شش هزار تومان ، آویزون از داربست های سقف سالن ، دو دستی پنج هزار تومان یک دستی چهار هزار تومان ، لای دست و پای بازیگر سه هزار تومان ، به جای صندلی صحنه زیر ما تحت بازیگر دو هزار تومان ، دم در ورودی ایستاده پشت به صحنه هزار تومان و ...
جداسازی ردیف ها و بلیط ها چندش آوره . اصلن هم مهم نیست که فرق قیمت بین بلیط ها چقدر باشه . همین که جاهای مختلف قیمت های مختلفی پیدا می کن ، یعنی کثافت ، یعنی بهتر و بدتر ، پولدارتر و بی پول تر . " شما بیشتر پول می دی ، پس شما بهتری ، بیشین جلو ، اون جا که بهتره ، نزدیکتره به صحنه . بهتر ببین . شما پول نداری ؟ برو ته سالن همون جا بتمرگ ، صداها رو هم که بشنفی کافیته ."

این روزا خیلی راحت دسته بندی می شیم . چشامون رو که وا کنیم می بینیم دارن میندازنمون تو گروه های مختلف . حال به هم زن ترش وقتیه که می بینیم جای اینکه بخوایم دسته ها رو بزنیم بهم و همه مون یکی باشیم ، تن به هر کثافتی می دیم و هر زوری که بخوان می زنیم که تو دسته بهتره باشیم . خودمون هم قاطی این بازی می شیم ، دسته می سازیم ، آدما رو تقسیم بندی می کنیم ، خوب و بد مشخص می کنیم . خودمون می شیم بالا تر ، بقیه پایین تر . آخر سر هم می رسیم به اون جایی که از رو همدیگه رد می شیم . حتی برنمی گردیم جنازه اونی که از روش رد شدیم رو نگاه کنیم .