زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد . فیلمها حسرت روزهاییت میشن که با سردرد از خواب بیدار می شی . از تخت بیرون می آی و از پنجره به کثافتی که روی شهر رو پوشونده نگاه می کنی ، سر که بچرخونی تقویم خودش رو تو چشمات فرو میکنه. و بعد باید سُر یخوری و بری قاطی مردم نفرت انگیز که همهی تلاششون تبدیل تو به یکی از خود کثافتشونه.
زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد. تو فاکد آپ ترین روزها، ساعتها پشت چراغ ها می ایستی و زل می زنی به هیچی. چراغهای سبز، چراغهای زرد، چراغهای قرمز. به این فکر می کنی که کِی همه چیز به گا رفت؟ چه وقت بود که دیگه نفس نکشیدی؟
زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد. روزهایی میرسن که لیترالی به تموم شدن این بازی باخته فکر میکنی. زوال شروع آرامشی میشه که هیچ وقت نرسید و نخواهد رسید.شبها توی اتوبان های تخمی این شهر، توی ترافیک های بی انتها گیر می افتی. اشک هات رو پاک می کنی و می فهمی که تو هیچ وقت قهرمان هیچ فیلم سیاه و سفیدی نبودی که تو آخر فیلم با دختر بلونده بزنی به جاده ، از دست همه فرار کنین و توی لانگ شات آخر فیلم دست نیافتنی ترین نقطه ی دنیا بشین . دلقک پیر! زندگی هیچ وقت سینما نبود و نشد، و تو هیچ وقت این رو نفهمیدی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر