
صبحها یک ربع به هفت، قبل از اینکه آلارم گوشی زنگ بزند، خود به خود از خواب بیدار میشوم. این روزها زیاد خواب میبینم. اما خوابهایم جور خاصی هستند. از یک ربع به هفت تا هفت که گوشی زنگ بزند، بیدارم اما ذهنم هنوز در مختصات فضای خوابی که دیدهام میچرخد. توان تشخیص خواب از واقعیت را ندارم. گوشی زنگ میزند، زنگش را متوقف میکنم، کمی توییتر را پایین میروم، کمی اینستاگرام را چک میکنم. گوشی دوباره ساعت هفت و نیم زنگ میزند. زنگش را متوقف میکنم. آرام آرام دوباره خوابم میبرد. ساعت نه که از خواب بیدار میشوم چیز زیادی از فضا و مختصات خواب یادم نمیآید. در بهترین حالت کلیتی از آنچه گذشته، به یادم مانده است.
اول - خواب میبینم در حیاط ساختمان سیدخندان بازی میکنم. بچه نیستم. سن و سال اکنونم را دارم. همبازیهایم نیز همسن من هستند. میدانم قبلتر از این، از پلهوایی بعد از پل سیدخندان رد شدهام و رفتهام به پارک آنسوی بزرگراه، پارک رسالت. برای چه؟ یادم نمیآید. فقط تصویرهای لحظهای محوی از خودم توی پاگرد پل هوایی، دم ورودی پارک، توی شمشادها یادم میآید. بازی تمام شده. میآیم توی پارکینگ. نگهبان توی اتاقش نیست. یکدفعه انگار هیچکس نیست. نه تنها توی ساختمان، که حسی درونم میگوید هیچکس در این دنیایی که تو الان در آن هستی، نیست. میخواهم از ساختمان خارج بشوم، خیابان با مه سفید رنگ غلیظ و متحرکی پر شده است. نمیتوانم از ساختمان خارج بشوم. نه که تلاشی بکنم و نشود، نه. توانایی خارج شدن ندارم. انگار از درون میدانم نمیتوانم خارج بشوم. مه سفید غلیظ نمیگذارد. تلاشی نمیکنم اما از درون احساس بیچارگی میکنم. تنها چیزی که میخواهم خارج شدن است. اما میدانم که نمیتوانم. بیدار میشوم.
دوم - خواب میبینم درون اتاقکی در طبقهی سوم ساختمانی قدیمی و با معماری شبیه آنچه در هاگوارتز میتوانی ببینی هستم. میدانم این اتاقک زندان من است و من اینجا زندانی شدهام. باید از اینجا فرار کنم. انگار که میدانم آدمهایی در ساختمان هستند که نباید من را ببینند وگرنه نمیتوانم فرار کنم. اتاق در ندارد. آهسته سه طبقه پایین میروم. در ورودی را میبینم اما فکر میکنم کسی آنجا نشسته و من نمیتوانم خارج شوم. یک طبقه به زیرزمین میروم. آنجا با آدمهایی حرف میزنم، چه کسی هستند؟ چه میگوییم؟ یادم نمیآید. برگشتهام به طبقهی سوم، به اتاقک. آنجا نمیمانم. راهروی درازی در سمت راست قرار دارد. نزدیک صبح است و آفتاب هنوز نزده. راهرو تاریک است. آهسته به سمت انتهایش میروم. در اطراف در ورودی اتاقهایی قرار دارد. چه هستند؟ چه چیزی میبینم؟ یادم نمیآید. از دری در انتهای سمت راست راهرو خارج میشوم. روی پشت بامی مملو از برف هستم. از دودکش بخار سفید بیرون میآید. فضا کاملا عوض شده است. پشت بام برای خانهای قدیمی است که نه قبلا دیدهامش و نه میشناسمش. اما میدانم خانه در نظامآباد قرار دارد. گوشهی پشت بام استاد میم نشسته است. از همکاران مدرسهی شطرنج. حرف میزنیم، کوتاه. چه گفتم؟ یادم نمیآید. از پلههای روی نمای ساختمان دو طبقه را پایین میروم. طبقهی اول دوباره وارد ساختمان میشوم. عجله دارم، باید بدوم، نباید مرا بگیرند. توی راهروی مدوری هستم که پیچ میخورد و درهایی در اطراف دارد. میدانم ساختمان اداری دویچهبان است. کف راهرو مخمل سبز است. راهرو تاریک است و نور از روی چراغهای دیواری کمسویی میآید. میدوم و از راهپلهای پایین میروم. دوباره میرسم به پاگرد ورودی طبقهی اول. کسی ننشسته است. یا نشسته است و با کسی حرف میزنم؟ یادم نمیآید. ورودی ساختمان ( خروجی؟) شبیه ساختمانهای دولتی است. شبیه ورودی پتروشیمی باختر. با عجله خودم را از ساختمان بیرون میاندازم. به بیرون پرت میشوم. خیابان ولیعصر است، قبل از تخت طاووس. باید برسم به تخت طاووس، میدانم اگر برسم همه چیز تمام شده و راحت میشوم. اگر نرسم دوباره توی همان اتاق خواهم بود. سنگین میشوم، پیادهروها کش میآیند و طولانی میشوند. روی زمین سینهخیز میروم. دستهایم را پرت میکنم به سمت جلو. روی آسفالت با دستهایم خودم را جلو میکشم. تیزی تکههای آسفالت توی گوشت دستهایم فرو میرود. به تختطاووس نمیرسم. بیدار میشوم.
سوم - خواب میبینم خانهی مادربزرگم. میدانم بعد از مردن پدربزرگ است. شب است و من تازه رسیدهام. آبا توی ماهیتابهی روحیاش نیمرو درست کرده است، اما هیچ حرف نمیزند. سفیدی و زردی تخممرغها در هم مخلوط شدهاند وخیلی شفافند. شب است، میدانم بیرون خیلی تاریک است. سیاه است. سیاهی از دیوارها هم نفوذ کرده، از بین در کمد بغلی کمد رختخوابها سیاهی دارد میچکد توی اتاق. مثل مایعی لزج و سیاه، سیاهی از گوشههای خانه دارد میخزد به سمت داخل. بعد چه میشود؟ یادم نمیآید. از خواب بیدار میشوم.
چهارم - خواب میبینم توی خیابانی شبیه به خیابان جمهوری هستم. آدمها ایرانی هستند. بینشان راه میروم. اما ایران نیست. خیابان را از قبل میشناسم اما غریبه است. دنبال دوستم آمدهام. فکر میکنم باید اینجا باشد. باید برویم. کجا؟ نمیدانم. یادم نمیآید چه میشود. نشستهام توی پیکانی آبیرنگ، خارج از شهر رانندگی میکنم. احساس میکنم دو نفر دیگر هم هستند. چه کسانی؟ یادم نمیآید. غروب است. توی بیابان رانندگی میکنم، مسیر پیچدار. انگار با فیلتری رنگی دارم خواب را میبینم. هر چه تلاش کنم نمیتوانم رنگ فیلتر را توصیف کنم. خاکستری ، آبی افسرده، طلایی دم غروب، انگار مخلوطی از همینها. ماشین را از زاویهی دید بالا میبینم که دارد میرود. توی ماشین نشستهام اما از بیرون و بالا دارم ماشین و بیابان را میبینم. ماشین میپیچد و میرود. میدانم قرار است از انتهای صیاد به دبستان برسم و به خانه بروم. میرسم؟ نمیدانم. یادم نمیآید. از خواب بیدار میشوم.
برای روانکاوم از خوابهایم میگویم. در دمدستیترین حالت ممکن، گرهشان میزند به وضعیت این روزهایم. شاید هم واقعاً روان انسان انقدر دمدستی و تاثیرپذیر باشد. فضای خوابهایم هم آزارم میدهد هم دوست دارم درگیرشان باشم. همین است. کلمهی درست همین است. درگیرشان باشم. دوست ندارم در آنجا باشم، یا دوباره به آنجاها برگردم. اما دوست دارم درگیرشان باشم. دوست دارم توی ذهنم نشخوارشان کنم. لذتی سادیستیک است؟ معنی حالم چه میشود؟ نمیدانم. نمیتوانم توضیح بدهم.